دل میدهد بشارتم از بازگشتنات، وز روزهای خالی از این اضطرابها...
شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۳ ق.ظ
همه این مدتی که من کمکم درگیر کارای کتابخونه شدم، مامان حواسشون به من بود...صحبتهام رو با دیگران برای ترویج کتابخوانی میدیدن اما هیچ وقت نمیخواستند که کتابی بهشون معرفی کنم...اونقد حالشون خوب نبود که حتی بتونن به خطوط کتاب نگاه کنن...
امشب یهو بهم گفتن: یه کتاب داستانی که حجمش کم باشه بهم میدی بخونم؟!
و من انگار، دنیا رو بهم دادن...
شاید در حالت عادی، این موضوع خیلی معمولی باشه، ولی برای مادر من، نشونه بهبودی حال روحیشونه...
الهی لک الحمد...
+ اینجا نوشتم که یادم بمونه این اتفاق، برای همیشه...
- ۹۹/۰۴/۲۱
خداروشکر
ان شاءالله روز به روز بهتر میشن